کلمه کم می آوردمت،
و زمان کلمه هایی که دلمه می بستند
و لحظه هایی که جز رفتن نمی شناختند،
سال ها گذشته است.
مشت مشت کلمه از آسمانم می بارد
و زمان در حسرت گذشتن یک ثانیه مانده است،
اما دیگر تو را ندارم.
چه تنهاست سنگ!
چه داستان ها که از دل کوه می داند
و شیشه طاقت ندارد
ذره ای از آن را بشنود!
و من به تنهایی ِ سنگ ایمان دارم
هرچند گاهی
ناباورانه سنگ می شوم و دست می شوم و پرتاب می شوم و می شکنم..!
چه آرام من از من می شکنم....
سرگردانی ماه ، نگاه تو، آرامشی است که مرا؛
به کوچه پس کوچه های زاد بومم می کشاند .
و با یاد نگاه توست که تلخی این خاک بی نام را تاب می آورم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر