چهارشنبه، آبان ۲۶

بهمن ۱۳۸٩


مرا دیگر تاب تحمل نیست این شامگاههان سرد این اندک توانم را هم به انتها رسانده.می خواهم دور شوم حتی یک شهرآن طرف تر،هر جا باشد به جز اینجا، هر جا که این همه کوچه پس کوچۀ آشنا نداشته باشد. می خواستم بمانم و عادت کنم به بی تو گذر کردن از این همه کوچه ها،می خواستم عادت کنم به جای خالی نگاه پنهان شده ات،عادت کنم به نبودن صدایت که مرهم بود.این همه گذشت و من درد را تجربه کردم و پایانش را به انتظار نشستم اما توانم آرام آرام  به انتها می رسد،نه هراسی از سفر دارم ونه از بیگانگی،چه باک از بیگانگی،که من آشناترین دیار بی تو این همه غریبم ،یا بازگرد یا مرا با خود ببر که مرا تاب اینجا ماندن بی تو نیست.




رنجیده ام می کنند دستفروشانی که سَرِ چهار راه ها گل نرگس می فروشند. رو برمی گردانم از پسرکی که فروختن دسته ایی را التماس می کند،عطرِ همۀ آن نرگس هایی می آید که روزگاری مستم میکردند و من به دنبالشان قدم در راهی می گذاشتم که انتهایش، هر چه بود ،من ندیدم. "وانهاده" را خونده ایی؟  پنداری من همانم، نمی دانی بی همراه شدن در یک بزرگراه یک طرفه چه هول آور است، من به دنبال شعله ایی که تو در دست داشتی پیاده این همه راه را پیمودم . حالا پشت این هزار پیچ ناپیدا مانده ام،بی راهنمای راه . وقتی می خوا ستی بروی لااقل می گفتی که خلاف این همه که به سرعت به جلو  می رانند چگونه به عقب بازگردم،این زمستان هم بی عطر نرگس شروع می شود و پایان می یابد. 


و آغوش آشنای دلتنگی که مرا به خود می خواند
و اشک هایم که بودنشان را در حضورت انکار می کنم
و تو به چشم های تشنه ام می خندی و به سکوت وا می داریَم
امروز به بهانه نبودنت می بارند
آرام و بی صدا ترانه تنهایی مرا زمزمه می کنند
کبوتر دل اسیر قفس بی پناهی است
و از میان سایه های ترس و تردید تو را صدا می زند
باز هم غروب ،باز هم سکوت از تو خواندن
و قاصدکی که از پنجرۀ قلبم به آسمان حضورت پرواز می کند
و نگاه من تا آفتاب برای بازگشتت بیدار می ماند




من ماندم و... آن روز که دیوار شیشه ای قلبم را شکستی ودر آغوش مهر ومحبت دیگران آرام گرفتی.
همگی نوازشت کردند،بوسه بر گونهء خیست زدند.
دلداری ات دادند که :
"خوب شدجستی،رها شدی،پرواز کردی از آن فضای تنگ و تاریک وسوت وکور،ازآن جای نمور و بی مقدار با آن هوای همیشه ابری اش".
رفتی
من ماندم و......
من ماندم و......
مانده ام.
گاهی اینطور می شود،اینجای نوشته نمی دانم چه بگویم.
مثلا می شود گفت :
من ماندم و تنهایی ودلی که علاوه بر تمامی اوصاف بدش،حالا بی قرار هم هست .
می دانم،تا باد بیاید و از اینجا بروم تا ابد الآباد،روی دست خودم باد خواهد کرد.( اینکه خوب نیست )
یا اینکه بگویم :
من ماندم و دل شکستگی وبی خیالی غیبت عجیب نا به هنگام تو. اصلا خوب کردی .
ناز شستت آمدی،بردی،زدی،ریختی،شکستی و رفتی.خوب کردی گلی به گوشه ء جمالت.
(این هم که حرف من نیست) .
و یا یک طور دیگر:
من ماندم و دلم،دل دلم ،اشکالی ندارد از همان دیوار ترک خورده که تو ... رفته ای.
اشعه های نور بر من میتابد،روشنم کرده است دلم روشن است که ...(خوب این بهتر شد اما...)
اما چه سود ... وقتی نیستی؟
چه فرق می کند که من این همه بر سر سه راهی نوشته هایم می مانم و در آخر گزینۀ چهارم را انتخاب می کنم
(هیچکدام) را انتخاب نمی کنم.
گزینۀ چهارم سکوت است،سکوت،این عاشقانه خیلی وقت است می آید در انتهای نقطه چین های بعد از من ماندم و تو ....
دلم می خواهد بروم زیر باران قدم بزنم،نمی آیی؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر