سه‌شنبه، آبان ۱۸

فروردین ۱۳۸٩


چیزی به صبح نمانده هر چه کردم خوابم نبرد! پشت پنجره باران می بارد! دلم می خواست تو این جا بودیُ با هم از خانه بیرون می رفتیمُ در خیابان سوت و کور قدم می زدیم و من به تو می گفتم چه قدر به نگاه گرمت محتاجم! به تو می گفتم هیچ آتشی به اندازۀ نگاهت مرا از سرما نجات نمی دهد! اگر خورشید هم منجمد شود ،چشمهایت برایم گرمترین پناهگاه جهان است! باران همچنان می بارد، اما این شهر خاکستری تمیز نخواهد شد! تمام باران های دنیا نمی توانند غبار ریا را از این شهر پاک کنند! شهری که دوستش می داشتم آیینۀ دق من شده،انگار تمام مردمش نقش بازی می کنند.هم چیز این جا مصنوعی است اما این تهران ،با این که هر روز مرا مجبور می کند که به دیوار مشت بکوبم و چندی از دوستان نزدیک به بهانۀ نصیحت در گوشم زمزمه می کنند که از این شهر برو،تا یاد ها به خاطره بدل گردند،اما من، نه، نمی توانم! به خاطر تو! دوستان! کتاب فروشی های میدان انقلاب،کافه نادری، فست فود نرسیده به خیابان سهیل،سینما فرهنگ،دربند،باران های پارک نیاوران، سنگ فرش های تجریش و همۀ جاهای دونفره و دست آخر به خاطر غروب های دلگیر جمعه که هیچ کدام تنها تابش نمی آوردیم، من از این شهر نمی روم ،حتی اگر آسمانش داس ببارد،حتی اگر مجبور باشم به خاطر ندیدن تلخی ها خود را در خانه زندانی کنم، حتی اگر مجبور باشم با غم جناق بشکنم، از این شهر نمی روم، در این شهر کسی را دارم که به نگاهی هم شده نگرانی هایم را با او در میان می گذارم،کسی هست که به زبان خودم دشنامم می دهد.کسی هستند که به روش خودم می گوید که دوستم دارد.تو این جاییُ من این جا خواهم ماند.چشمان تو سرزمین منند! سرزمینی که در آن آدمی را توان معجزه هست! سرزمینی که پناهم می دهد از این همه یاوه! سرزمینی که زیباست و من دوستش می دارم. چشمانت را نبند تا زندگی کنم.



تلخی و قهر و زجر پیشه می کنی،حواست باشه که من امسال اصلا و ابدا حال ندارم  مسالمت امیز پیش برم ،
یه هو دیدی طی یه اقدام جنون آمیز به نفس کشیدن  کات دادم، این قدر خسته و دلخور و بی حوصله هستم
که منتظر یه بهونم ،حالا از ما گفتن و از تو خواه پند گیر و خواه ملال.



دل من برایت تنگ است این جمله امروز چقدر خالی ست ! روزی این جمله تمام حال مرا بازگو می کرد .واژه واژه اش بوی تنهایی مرا تمام و کمال می پراکند . امروز اما ، دل تنگ بودن معنایی ندارد ! حس امروز من دلتنگی نیست. انسان برای آنچه که اکنون ندارد ، اما دیروز داشته است و فردا شاید داشته باشد دل تنگ می شود . من امروز تو را ندارم ، درست ! اما دیروز و دیروز و صدها دیروز دیگر هم نداشته ام و برای داشتنت هیچ فردایی متصور نیست ! داشتنت خاطره ایست که به افسانه های هزار و یکشب می ماند و از سوی دیگر محال واره ایست برای فردایی که به جادوی هیچ غول چراغی ، هرگز نخواهد آمد. به من حق بده که دلتنگ نیستم . من اصلا هیچ نیستم ! هیچ ندارم ! احساسم تکه تکه شده و تصاویر معوج این آینه تکه تکه به هیچ چیز شباهت ندارد . ما به گم شدن نیاز داشتیم ، بدون فکر کردن ! در لا به لای برفهای تقدیر که بر سرمان می بارید . ما باید به هم فرصت حرف زدن می دادیم . باید شجاعت شنیدن را حفظ می کردیم ،چنان که شجاعت گفتن را ! اما ما چه کردیم ؟! از هم فرار کردیم ! از خودمان گریختیم ! منطق دودوتا چهارتای مان را به کار گرفتیم و دل بیچاره تعطیل شد!خواستیم متهمی پیدا کنیم .زمین و آسمان در پیش چشمان ما به شکل مظنونینی درآمدند که دستهاشان ، خائنانه ، دستهای ما را از یکدیگر جدا کرده بود !بعد وقتی دیدیم دستمان به جایی بند نیست ، بند کردیم به خودمان، نازنین روزهای خوش علاقه ! تمام قصه همین بود ! ما خیلی به هم بدهکاریم . ما به خودمان خیلی بدهکاریم ! هزار بهانه جور کردیم تا بهانه هم نباشیم ! غافل از اینکه گریه های بی بهانه ، بر خاک می ریزند و گریه های بهانه دار بر شانه !     و این تفاوت زمین است و آسمان!! آرزوی دیروز فراموش ناشدنی ! تو دیگر آرزوی من نیستی ! هیچگاه دلم پایش را از گلیم خودش درازتر نکرده است ! آرزوی محال داشتن مثل امید بستن به سراب است که تنها عطش را می افزاید .آرزوی امروز شاید گریستنی باشد بر دامان پرمهرت آن چنان که سخن را مجالی نباشد و تنها اشک باشد و اشک و بس ! می بینی که ! این هم کم محال نیست  ! غزلواره زندگی ما دو سه بیت کم آورد ! سیلاب فاجعه آن چنان مرگبار بود که طومار عاشقانگی پیچیده شد ، نا تمام ! ما باید آن را با هم تمام می کردیم . همان طور که با هم آغاز کردیم و ادامه دادیم . چه این غزل ، غزل من نبود ، غزل تو هم نبود ، غزل ما بود ! اما ما نه خواستیم و نه توانستیم « به سرایش این شعر نا تمام » دست زنیم . چه دیگر دست مشترکی باقی نمانده بود !هجوم طوفان دستهای ما را از هم جدا کرده بود …. چقدر ترانه یغما زیباست : گریه کردم گریه کردم ، اما دردمو نگفتم تکیه کردم به غرورم، تا دیگه از پا نیقتم چه ترانه بی اثر بود ، مثل مشت زدن به دیوار. اولین فصل شکستن ، آخرین خدانگهدار ! من به قله می رسیدم ، اگه تو بهانه بودی …اگه تو ترانه بودی …اگه تو بهانه بودی … اما ما نخواستیم هم ترانه بمانیم ، ما بهانه مان را گم کردیم و پشت سد و پای کوه آخرین خدا نگهدار را هم از یکدیگر دریغ کردیم ! این همه دلیل برای نداشتنت بس نیست ؟!!!




حلول تو در بطن من اسطورۀ مریم است و عیسی
و جز چند هق هق کوچک دیگر چه برای دنیا به ارمغان آورده ام؟!
گفته بودم صلیب تو از شانۀ من به زمین کوبیده خواهد شد
و تو طاقتم را تازیانه می زنی تا انفجار حنجره ام ...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر