سه‌شنبه، آبان ۱۸

اردیبهشت ۱۳۸٩


دیگر نگو بر نمی گردی، دلم از این صراحت خاکستری می لرزد،داری حتی مشتی خاک را از دست های بی کسی من دریغ می کنی،همیشه این من، بر درگاه گریه ها می ایستم و به انتظار گردی از حضور تو،دانه های تسبیح را می شمارم، نگو که نمی دانی این همان تسبیحی است که آن روز غروب بر گردن دلتنگی هایم انداختی و گفتی، دانه های آبی اش به هنگام شمردن روزهای فاصله هرگز تمام نمی شوند.
ببین مادربزرگ، دندان دوری ها تا آخر سیب دیدار را جویده است، و من به هوای بار و بری از خاطره ها دانه اش را در باغچۀ آرزو ها، کنار بابونه هایی که بوی باران می دهند کاشته ام،تا روزی کبوتر نگاهم بر شاخۀ دیدارت بنشیند. دیگر نمی گویم برگرد،نمی نویسم،فقط واژه های همپای آمدن را میان زورقی از خیال می پیچم و کنج طاقچۀ آرزو های محال، کنار قاب عکس مهربانی هایت می گذارم و پا به پای خواستن و نرسیدن که تقدیر همیشه آرزوهایم بود،می بارم ...

دستم به وسوسۀ برندۀ  آیینه بر می خورد
وقتی وجدان از واژگان تو گم می شود
 گناه رنگی ندارد، شرم بی معناست
وقتی من می ترسم ،از زنده ماندن می ترسم
براده های مهربان تیغ اعصاب متروکم را می تراشند
درد در رگهایم جاری می شود
این کابوس بد می گسلد
قطره ،قطره ،مویرگ هایم از تو خالی می شوند


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر