چهارشنبه، آبان ۲۶

آبان ۱۳۸٩


سکوت یه هدیه ی الهیه که خیلیا تا حد زیادی ازش محرومن،اگر هم بخوان بهش برسن با کمک رادیو و تلویزیون و در یه چشم بهم زدن از دستش می دن.انسان امروز از سکوت و لذت بردن از اون عاجز شده!علی رغم این که سکوت در ادبیات اجتماعی ما عموما بار منفی داره اما نمی شه منکر شد که در سکوت یه فضای امن هست برای بازنگری و بازخونی افکار و کنترل رفتار.سکوت ها با هم تفاوت داره،گاهی انتخابی، گاهی اجباری و گاهی از سر رمز آلودگی،گاهی پر نگفتنی ها و گاهی پر گفتنی هاس و گاهی ریشه در پریشونی ها و ناهنجاری ها داره،که بعضیا ازش به حرف نزدن تعبیر می کنن،اما این حرف نزدن و به رفتارهای عاطفی دیگرون پاسخ ندادن کم از بیماری نیست.سکوت نوعی علامت انتخابی برای نگفتنه،و می تونه مبنی بر این باشه که شخص به متعادل شدن احتیاج داره،سکوت یک رفتار ناهنجار نیست تنها یه انتخابه فردیه برای پوشش دادن اون نگفتنی ها،گاهی اونقدر سکوت ما رو در بر می گیره که دوست داریم وارد عالم رویا و لذت بردن از خیالبافی ها بشیم،این لحظات دقیقا لحظاتیه که ما خودمون رو می سازیم و به روح و روانمون آرامش می دیم،اما بعضیا هستن که به راحتی نمی تونن سکوتمونو تحمل کنن و یا دچار افسردگی،استرس و یا هراس می شن.اما یادمون باشه که اشخاص با هم فرق دارن و طبیعتن عمل ها و عکس العملاشونم با هم فرق داره،اما یادمون بمونه در نهایت این حق ماست که سکوت کنیم و طبیعت ما در پایان روز به سکوت نیاز داره و با پناه بردن به سکوت تنش ها و فشارهاشو خالی می کنه،برای من یکی که این جوریه.




کسی پرسید: تو چگونه آدمی هستی؟
گفتم: ملتی در من  سکوت کرده
گاهی چیزی می گوید
 می گرید
 می سوزد
 می سازد
 می خواهد
 می داند
 می شکند
                   و می میرد در خویشتن خویش !!!


هستی از تو می نوشم.
گردش جریان خون در پیکرزنده،
پیکرمی جنبد،جریان می جوشد،می جوشد و می جنبد،
وفضای خالی نبونت را می پیچاند درحریرِآبی
بی توحباب پیکرم راپرخواهد کرد،
قطره های زلال اشکم روی نیمکت خا لی یخ می بندند.
هستی،هستی وعشق ازعشق می نوشد
جریان می گردد وکوه برفی می درخشد
درآبیِ بعد از هرطوفان بی خبریِ از تو.





مردمک چشمم دودو ... می زند، ترسیده ای ؟
خسته ای شبیه خودم؟ و هراسان شبیه ثانیه ها ؟
سنگین مثل دقیقه ها وساعتها را...
راستی قولهایت را به چه قیمت به عبور زمان فروخته ای؟
من هنوز کنار رد پای گذشته ایستاده ام
خودم را به خواب نبودنت  می زنم
چشمهایم چقدر چرت می زنند
...
میان لالائی حقیقت
...
کجای این نبودنها
به بودنم می خندی؟؟؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر