جمعه، آبان ۲۸

خون دماغیِ مشترک مورد نظر بر روی دستگاه خاموش


تو خونه تنهام،موبایلو بر می دارم،ساعت ۱۰  و نشون می ده،گرسنمه حال ندارم از جام پا شم یه چیزی بخورم ،با حوصله پیتزا درست کردم اما  بوش خورده بود زیر دماغم دیگه دوست نداشتم بخورمش ،حالت تهوع به خاطر بی خوابی شب قبل اذیت می کرد،سر درد لعنتی هم شروع شد،عجب سر دردی بود،با  ژلوفن کار درست نشد،نیم ساعت دراز کشیدم بعد یه ادویل برداشتم و با یه لیوان آب یخ هلش دادم پائین،  همین  جوری که داشتم پست وبلاگ هارو می خوندم، حس کردم لبم داغ شد،چه حال خوبی بود،اما دیدم این گرما داره می آد پایین تر و قلقلک می ده،محلش نذاشتم، رسید به چاهک گلو ،دست کشیدم ،دستمو آوردم جلو چشام  دیدم قرمزه ،اَه بازم این دماغ من بازی در آورد،پا شدم شستم، دوباره برگشتم تو تخت ،لپ تاپو گذاشتم رو پام،اما مگه خون این دماغ خیال واسادن داشت،یه دستم به دماغم بود با یه دست دیگه سَرمو فشار می دادم،،درد امونمو بریده بود،۳ تا کدوئین خوردم و یه پروفن، اما کو اثر،از شدت درد چشامو به هم فشار می دادم،نگاه کردم دیدم ساعت ۱2 شده، دیر وقت بود نمی شد به کسی زنگ زد،که اصولاَ هم آدم زنگ زدن به کسی نیستم وقتی حالم خوب نیست،اما تو،تو فرق می کنی شاید اگه صداتو می شنیدم همه چی درست می شد، ،دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد،با شنیدن این صدا الاغ اولین چیزی بود که از ذهنم گذشت، نیم ساعت دیگه هم گذشت قربانی می خوند :" تا ماه شب افروزم پشت این پرده ها نهان است،باران دیده ام ،همدم شبم،یار آنچنان است ،جان می لرزد که ای وای اگردلم دیگر برنگردد " ،حالم داشت بد و بدتر می شد اما ظاهرا کدئین ها داشت اثر می کرد،،یه هو یه حس خیلی خوب،یه خلسه ،یه حال بین خواب و بیداری،یه سالها و یه روزهایی رو از جلو چشام رد کرد،بعد یاد اون شبی افتادم که بارون می اومد،از پارک وی تا میدون قدس پیاده اومدم و صدای تو تمام مدت همرام بود،تمام مسیر پشت خطم بودی و حرف  می زدیم،اون شب چقدر سر حال بودی،چقدر دلم برات تنگ شده لعنتی،کمی آدم باش فقط کمی، نفرین به هر چی جاده،سفر و فاصله ست، باز بی اختیار دستم می ره طرف گوشی،دستگاه مشترک ...، لعنتی،کاش می دانستی چه اندازه دلم تنگ است،کاش می دانستی الان همین الان،دلم چقدر آغوش تو را می خواهد،کاش می دانستی لعنتی بازوان مردانه و قدرتمند تو را می خواهم،لعنتی کاش می دانستی الان از آن وقت هایی بود که باید سر من بر سینه تو باشد و نفست بپیچد میان تارهای مویم و موهایم را به بازی بگیری و شعری را زیر لب زمزمه کنی،دوباره آن فایل را گوش می دهم که در آن می گفتی: "شاید از یادت رفته باشد ،یک روزی توی همین دنیای لعنتی،چشم گذاشتم و تو رفتی پنهان شدی تا بیایم و پیدایت کنم و تو را در آغوش بگیرم و بگویم برای همیشه برای دل کوچکت می مانم و ..." ، و دوباره زمان تقسیم می شود به واحد های دو دقیقه ای و نمی دانم چند دو دقیقه گذشت تا من با آن همه درد و دلتنگی و حال خراب ،خوابم برد،بیا رفیق از دست بشد پایاب شکیبایی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر