جمعه، آذر ۵

من یک سال‌هایی


حالم خوب نبود،رفتم همون کافه ای‌‌ که همیشه میرم،همه چیش و دوست دارم،دکوراسیونش،سرویس دهی‌، محیطش، برخورد کارکناش،فقط گاهی وقتا دود زیاد سیگار چشماتو می سوزونه،مثل همیشه بدون این که حرفی‌ بزنم، همون سفارشِ همیشگی جلوم حاضر بود، دخترک اومد بی صدا یه گوشه نشست،حواسم بهش بود، یه میز دو نفره رو به دیوار و انتخاب کرد،سیگار خواست و قهوه‌‌ تلخ،شاملو رو از کیفش بیرون آورد و سعی‌ کرد خودشو مشغول کنه،قهوه‌‌ تلخ با اولین جرعه... ،نتونست تحمل کنه شکلاتو برداشت و یه لقمش کرد،خندم گرفته بود یادِ منِ یک سالهایی افتادم،سیگارشو برداشت کلی‌ زحمت کشید تا روشنش کرد،و با اولین پک به سرفه افتاد،اینقدر سرفه کرد که اشک چشاش راه افتاد،و صدای خندهٔ اطرافیان به گریَش انداخت،نگاش می‌کردم،و ناخوداگاه لبخندِ تلخی‌ به لبم نشسته بود،چند دقیقه نشست،کتابشو گذشت تو کیفش و بلند شد که بره،موقهٔ رفتن سعی‌ کرد به اون گروه پسری که نشست بودن نگاه نکنه،سردرگم بود بین دخترکِ چهارده ساله بودن و یا زن بودن،از کنار میز آنها گذشت،بدون نیم نگاهی‌ به سمت میز اونها،با خودم گفتم خوب از پسش بر اومد تصمیم گرفته چهارده ساله باشه،اما از میز بعدی که گذشت تاب نیوورد و نیم نگاهی‌ انداخت به دنبال شاید نگاهِ پسرکی مشتاق،با خودم گفتم زن بودن رو انتخاب کرد،سریع نگاهشو دزدید،وقتی‌ کنار میزِ من رسید،گفتم دختر جان زنانگی‌هایت را چال نکن،لذت ببر از فورانِ احساسات،یه روزی به خودت نگی کاش منِ یک سالهایی ...

پ.ن: شهریور 90 کافه گراند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر