سه‌شنبه، آبان ۱۸

گوش کرایه ای ِگورستان


دلم ترس می خواست،به مامان گفتم ،با یکی از دوستای قدیمی می رم شام، زنگ زدم آژانس اومد، مقصد کجاست خانم،راننده بود که می پرسید،صدایم را شنیدم که گفتم گورستان،به راننده گفتم ابتدای در ورودی نگه داره،تا برسم به مزار پدر حدوده ۴۰  دقیقه باید پیاده روی می کردم،خلوت بود و ساکت،گورستان سرد بود،سرد سرد، انگار چن درجه اختلاف دما داشت،چقدر اینجا تاریکه،چه سوت و کوره این ساعت،احساس کردم یخ کردم از سرما،شاید از ترس،ترس؟نه،قدم زدم میون این همه مرده،چرا نمی ترسم؟آدما از چیه گورستان می ترسن؟کجای گورستان ترسناکه؟،هیچ وقت شب نیومده بودم پیشت پدر،شاید درستش این باشه که هیچ وقت تنها نیومده بودم،همیشه مادر همرام بود،اما این بار نمی شد لازم بود تنها باشیم،باید خیلی چیزا رو بهت می گفتم،آره خیلی چیزا رو،رسیدم پیشش،و یک بار دیگه سنگ نوشته رو خوندم،رفتی و رفتنت آتش نهاد بر دل،از کاروان چه ماند،جز آتشی به منزل،شادروان ... ... ، طلوع .../.../... ،غروب .../.../...، نشستم کنارش پسرک قبر شور،اومد پرسید خاله بشورم،با اشاره سر جواب دادم،شست و رفت و با یکی دیگه برگشت،خاله خرما می خوای،با اشاره سر گفتم نه،پولشونو گرفتن و رفتن،سلام پدر،خوبی،خوش می گذره تنهایی؟پسر کوچولو نگاه کرد و گفت خاله خل شدی ،داری با مرده حرف می زنی،نگاش کردم،خندم گرفت،پرسید دیوونه ای؟گفتم نمی دونم تو چی فک می کنی؟،گفت فک کنم آره اما دوسِت دارم،تو هم جا نداری؟،به سر و ریختت نمیاد،گفتم جا دارم اما ماله اونجا نیستم،جام راحت نیست،گفت دیدی گفتم دیوونه ای،چشاش چه برقی داشت تا عمقه  وجود آدم نفوذ می کرد،گفت می خواستم بشورمش دیدم خیسه،حالا من پول از کجا بیارم،تو پول داری؟ گفتم آره،گفت نشورم پول می دی؟ گفتم آره،گفت ۳۰۰۰ تومان ،گفتم واسه کاری که نکردی یه کم زیاد نیست،گفت خسیس نشو، خب؟ گفتم خب،گفت بیا  با هم معامله کنیم،گفتم نه من خوب بلد نیستم،گفت ببین تو می خواستی با مرده حرف بزنی،حالا بیا با من حرف بزن ،به جاش ،بهم ۱۰ تومن بده،نگاش می کردم،هی می پرسید قبوله؟قبوله،بگو خب،خب؟  گفتم خب، گفت ببین جر نزنی از قبل  هم ۳ تومن بدهکار بودی،گفتم خب،واسش از تو گفتم از همه حرفات،از همه بی انصافیات،از همه دلتنگیام،از همه نبودنت،از بی رحمیات، از همه ...،لعنتی ریز به ریز تو رو براش گفتم،کلی فوشت داد،حقت بود،اصنم بش نگفتم نگو، از دختری گفتم که با هم دوستیم،و چه همه حسه نزدیکی دارم باهاش کاش اونم همین حسو داشته باشه، از دوست جدیدم گفتم که باعث شده درد دل کنم،باعث شده وقتی یه شب نیستش کلافه بشم،از اوضاع احوال این روزام گفتم و گفتم و گفتم،گفتم از پسرکی که نرد عشق می بازد به من و هنوز دلش در پی عشق قبلیش دل دل می زنه،پسرک گفت بسه دیگه مخم سوت کشید،۱۰ تومن تموم شد،چقدر حرف میزنی تو،پاشو برو خونتون،خوب نیست دختر تا این موقع  بیرون باشه،اونم تو قبرستون خجالت بکش،گفتم باشه،چه مرد بود پسرک،کاش تو هم کمی ... ، بی خیال،این همه گفتم و سبک نشدم، پدر می خواستم با تو حرف بزنم،اما گوش کرایه ای هم بد نبود،یه تجربه جدید بود،اما تو هم همه رو شنیدی مگه نه پدر؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر