سه‌شنبه، آبان ۱۸

تا خبر از تو نباشد

قسم خورده بودم تا خبر از تو نباشد،خبری از من نباشد
و در تردید که آیا عمرم کفاف می دهد تا گلدان های شمعدانی را بار دیگر آب دهم
تنهایی از چهار جهت اصلی شمال،جنوب،شرق،غرب در هجوم بود
آسمان به گریه افتاد و باروت ها نم کشید 
تهران بوی پاییز می داد
پاییز همان سالی که دو روز پیش از آن رفته بودی
روز ها را می کشتم و در ذهن طرح حافظه می زدم
زمان مکث کرده بود و من مانده در تند باد
و عابرانی که حوصله نداشتند بگویند تو کجایی 
چه کسی می خواست تسلایم دهد
وقتی تو نیستی چه اهمیت دارد یقه ام را تا کجا باز کنم و فرقم را از کجا 
ناگهان دوشنبه شد گنجشگکان پشت پنجره اتاقم آواز سر دادند
همه چیز در کنارم گل داد،شعر ناتمام تمام شد،قفل زبانم آزاد شد
بهار نارنج شکوفه داد و قلبم ضربان گرفت 
یقه ام را بسته ام ،عطرم تا چندخانه آن طرف تر ...،موهایم پرشان
آه،تو هنورنشانی آرامگاه مرا می دانی
تنها کنارم بنشین و از دور مرا بشناس 
از خانه حریق را تماشا کن
که چه بیتابانه قلبم را درد هجران احاطه کرده
نگاه کن،دریای چشمم خشکید،لبانم شکست
دل لرزید و لحظه دیدار تداعی نشد در غروب غم انگیز جدایی
بر ویرانیم خنده زدی و تیشه بر این قامت فرسوده
و برای رفتن فال حافظ را شبانه زدی
حالا که آماده ای خرابش نکن لعنتی
مگذار سهم من از تو حسرت باشد 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر