روزی که رفتیم اون خونه رو خوب یادمه،بهمن ۷۸ . اتاق من کوچیک بود اما دنج ته خونه بود و سر و
صداها کمتر می رسید.از همه مهمتر کمد دیواریش بود،یه کمد خیلی گود و عالی
درست.همون چیزی بود که من می خواستم توی کمد چراغ داشت. نصف کمد و اندازه گیری
کردن و طبقه بندی شد برای لباس های تا کردنی و درست جلوی در کمد از داخل یه میله
نصب شد برای لباس هایی که قرار بود آویزون بشن.عالی شد در کمد رو که باز می کردی
معلوم نبود اون پشت چه خبره ،اون تو یه میز خیلی کوچیک داشتم و یه دفتر.اون کمد
چندین سال شد غار تنهایی من و درست از همون موقع بود که شروع کردم از آدما فاصله
گرفتن . اول یه خودکار سبز برداشتم و یکی یکی دورشون خط کشیدم،اما رنگ سبز مانع
نشد نیان این طرف خط،یه خودکار مشکی برداشتم و مرزها رو پر رنگ تر کردم،اما آدما
خیلیاشون رنگ ها رو بلد نبودن،چراغ راهنمایی رو نمی شناختن و همین شد که من یه
خودکار قرمز برداشتم و به جای این که دور اون آدما خط بکشم،روشون خط کشیدم.کمکم
آدمای اطرافم تموم شدن و من راحت تر نفس می کشیدم،نه زنگ،نه اس ام اس،نه میای بریم
یه دور بزنیم و علاوه بر همه ی اینا یه کمی گوشم هم داشت از شنیدن یه سری حرفا
استراحت می کرد.روی نوک پا ایستاده بودم،قدم بلندتر شده بود و بهتر می دیدم.
خودکار به دست حواسم بود اگه کسی خواست سرک بکشه روش خط بکشم و حذفش کنم.اما
امروز نشستم و دیدم این همه حالم خرابه و هیچکس نیست که بشه بهش گفت،که اصولا هم
آدمی نیستم که به کسی بگم هی فلانی اوضا خیلی بی ریخته دو دقیقه وقت داری بشینیم
یه دلی خالی کنیم. راستش می دونی چیه رفیق اوضاع خیلی خراب تر از این حرفاس، منم
خسته تر از اونم که تقلا کنم. پس حالا که ابنجام بذار خودم باشم،فارغ از هر چی هست
و نیست،بنویسم و بنویسم و بنویسم .تو هم انگشت قضاوتتو نکش به روحم،بذا منم خودکار
قرمزم و یکمی دورتر نگه دارم، شاید کمی ... بی خیال ... اصلا واسه کی مهمه که تو
الان چقدر خسته ای ... داغونی ... به هم ریخته ای... هان واسه کی ؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر