آه،کاش می دانستم چه سری در این "تو می آیی" هست، که چُنین شیدایم می کند، چقدرامید ، هیجان،شور،عشق،بی تابی،طپش و دلتنگی در آن موج می زند. آدم امیدوار می شود،جان می گیرد، حیات پیدا می کند ،همه چیز رنگ می گیرد، زیبا می شود،زمزمه ها معنی پیدا می کند ،دل از خمودگی رها می شود و می تپد،امواج بیکران سر بر می آورند و در دیواره های دل خود را گم می کنند.
در این مذبح تیره همه چیز پاره پاره است،مهربانیم،اندیشه ام،احساسم،نگاهم،ایمانم،و از همه پاره پاره تر دلم.
آه،کاش می دانستم چه سری در این "تو می آیی" هست،که چُنین تو را می آشوبد،چه بی رحمانه بر همه چیز می تازی و همه را به هیچ می گیری و از دست و دل مهربانت می ستانی ،به مسلخ گاه می بری، و به دستان جلاد می سپاری.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر