دلم نوشتن می خواد اما توان
ندارم،جمله ها خیلی سریع از ذهنم می پره،خیلی حرفا واسه گفتن دارم،نه!شاید دیگه
حرفی نداشته باشم.آخه هر چی از تو در من وجود داشت داره زیر داس تردید درو میشه،مرموز می نویسم؟
آره،آرامشمو از دست دادم،آخه آدم وقتی می بینه بهترین ... ، ... ، ... ، داره بازی می کنه،می شکنه،مثه ریزش درختای کوچه باغ زیر ارۀ نجار.
خستم ،خیلی خستم،انتظار دمار از روزگارم درآورده، نمی ددنم این دیگه چه
مرضیهِ،آرووم نمی گیرم،قرار ندارم،می خوام فرار کنم،برم،قرارم در رفتنه و آرامشم
دررسیدن،این دیگه چه بازیه که داری با من می کنی ،مگه من چقدر طاقت دارم،تو فکر می
کنی چقدر؟بسه دیگه ظهور کن ،ظهور کم و به این تراژدی پایان بده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر