آن سالها، بادهای بهاری وزیدن میگرفت و رگبار بیامان بود،لالهزارها و گندمزارها چشمنواز.
ازسپیده بر بام بودیم، نه صبور بودیم و نه خموش.
آن سالها اواخر اسفند ماه، برای عید شیرینی میپختیم،مادر بود، مادربزرگ بود، خاله هابودند؛
آسمان صاف بود و پرستاره، درکوچه با همسالانام بازی میکردیم، تن را لباس بهاری می پوشاند،هر سال کهنهها رها می شد و هرچیز نو به ارمغان می آمد.
اما این سال ها، آه این سال ها... به دنبال دوست رها شدم، دوست "جان" است و در بهار یاد دوست "خود ِجان" است و قصه دوست به قصههای روزگار گذشته، شباهت هیچ نداشت. دوست که باشد،توشهها دور،دشتها باز،چشمهها ایستاده،کوهها پَرت، دههاخواب، ابرها باران، کالبدها خشکیده. و سراب، سراب بودن که در برمیگیرد تو را و هرچه میروی به آن کاروانسرای کهنهٔ متروک در هم شکسته نمی رسی و هرچه دست دراز تر میکنی به گرفتن ِ او، کمترمییابی. هرچه پیش ترمیروی چشم ها خیس تر میشود و شب آتشی است به جانت.
از دور سایه لرزان است و باغهای سیب آفت زده و شکوفه گیلاسها پلاسیده و عکس لرزان او در رود، رودخانه شور کم آب، ودر کوچه پس کوچه های شهر، گندآّب بوی بهار را باخود می برد. با این همه تو در هذیانی که دوست هنوز باقی است و نام او.
لا لا،لالایی،لالایی،لالا،لالایی،بمیر تنهایی،لالا،لالایی.
چه خیال خامی بود هوس سر برشانۀ تو گذاشتن و چشم در چشم تو بودن به گاه تحویل این سال.
چه تمنای محالی بود بازی انگشتانت با موهایم،آغوشت،بازی لبانم با لبانت،آه لبانت،لبانت،لبانت و من مست و هوشیار.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر