دوشنبه، مرداد ۲

ت اول تولد، مثل تمام شدن


همیشه همینطور است. روال تغییری نمی‌‌کند. از چند روز قبل شروع می‌شود، چیز خاصی‌ می‌خواهی؟ کیک‌ات گرد باشد یا مستطیل؟ مربع خوب است؟ کدام یکی؟ کجا برویم؟ چه‌کار کنیم؟ برنامه‌ی‌ خاصی‌ نداری؟ می‌مانی خانه یا می‌خواهی با دوستان‌ت جایی بروی؟
و تو این بار فارغ از همه‌ی این حرف‌ها به نقشه‌ا‌ت فکر می‌کنی‌، به هتلی که رزرو کرده‌ای، برای تمام شدن در تنهایی‌. صبح از خواب که بیدار می‌شوی، به‌‌ محض این که چشمانت باز می‌‌شود، مغزت به کار می‌‌افتد، چطور تمام شوی بهتر است، قرص‌های رنگی، تیغ، خفگی، تصادف و یکی‌ یکی‌ احتمال‌ها را بررسی‌ می‌کنی‌.
در اتاق باز می‌شود، چشمهایت را می‌بندی و خودت را به خواب می‌زنی‌. در اتاق دوباره بسته می‌شود، صدای حرف زدن آنها را می‌شنوی، زیادی لفت‌اش داده‌ای. پتو را کنار میزنی‌. از جا بلند می‌شوی. چند دقیقه روی تخت می‌نشینی‌. حرکت می‌کنی‌. پاهایت سنگین است، به چوب رختی می‌رسی‌،  با بی‌حالی لباس خوا‌بت را از تن درمی‌آ‌وری. می‌خواهی‌ آویزانش کنی‌، می‌افتد روی زمین. جان نداری، خم شوی و بلندش کنی‌. لباس‌ات را تن می‌کنی‌، پایت را بر لباس خواب می‌گذاری و می‌گذری. به در اتاق می‌رسی‌، دستت را بر دستگیره می‌گذاری. مرددی در را باز کنی‌ یا نه، خودت را رها می‌کنی‌، بر زمین پخش می‌شوی، به دیوار تکیه می‌دهی. دستت را می‌گیری به دیوار و از جایت بلند می‌شوی، در را باز می‌کنی‌ و چشمت به مادرت می‌افتد، سلام، سلام، تولدت مبارک، پیشانیت را می‌بوسد، انشالا صد ساله بشی‌، و تو از درون می‌پاشی، با خودت می‌گویی: صــــــــــــــــــــــد سال. چقدر خسته‌ای و لبخند می‌زنی‌ و به روی خود نمی‌آوری که همین حالا هم زیاد مانده‌ای. مهمان‌‌های ناخوانده شادی می‌کنند، دستت را می‌گیرند و می‌کشند که با آنها برقصی و شاد باشی. زهرخند تحویل می‌دهی‌ و آن‌ها لبخند می‌نگرند آن را. آن‌ها شادند و تو پابه‌پای آن‌ها تظاهر می‌کنی‌ به شادی. دنبال فرصتی هستی که به اتاق پناهنده شوی، می‌نشینی جلوی آینه. تارها‌ی سپید موهایت، و خطی که کم‌کم‌َک زیر چشم‌ها شروع می‌کنند به خود نمایی. و تیغ را در دست راست نگاه می‌داری، لحظه‌ای نگاهش می‌کنی‌، بر مچ دست چپ می‌گذاری، تیغه سرد است، لبخند بر لبت می‌نشیند، چه دلنشین است رویای تمام شدن در روز آمدن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر