پنجشنبه، مرداد ۲۶

خسته‌تر از آنم که


کلاس درس که تمام شد، مثه همیشه مراسم بوس و بغل خداحافظی با کوتوله‌ها انجام شد. رفتم همون کافه‌ی همیشگی، هنوز اذان نگفته بود، کسی اوجا نبود، موبایل رو سایلنت کردم، کافه‌چی منو رو گذاشت جلوم. سیگار و فندکم رو روی میز گذاشتم و یه نگاه بهش انداختم که یعنی میشه زودتر سیگار کشید، شونه بالا انداخت که کی به کیه بکش. کمی بعد کافه شلوغ شد، بعضی‌ها مشتری‌های ثابت بودند. چند باری دیده بودمشان. بعدترش مرد جوانی کنار میز آمد و گفت: من شما رو می‌شناسم، می‌شه بشینم رو میزتون. سعی کردم به یاد بیارمش اما نشد که نشد. گفت: من عاشق خانومایی هستم که وقتی قهوه می‌خورن همراش سیگار دود می‌کنن. گفتم: سیگار می‌کشی. گفت: نه، اهل دود نیستم. از جام بلند شدم، کیفم رو گذاشتم رو شونه‌م و گفتم: خیلی وقته حوصله‌ی این مسخره‌ بازیا رو ندارم جوانک.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر