شنبه، مهر ۸

لعنتی، لعنتی

شش سال از اون تصادف وحشتناک می‌گذره و تو بعد از اون روز پشت فرمون ننشستی، امروز اما خرابی، داغان، به روزگاری فکر می‌کنی که رانندگی و سرعت آرومت می‌کرد، با خودت می‌گی شاید هنوز هم... لباس می‌پوشی و بی‌خبر وقتی که هنوز افراد خونه خوابن، می‌زنی بیرون، می‌ری تا می‌رسی به کرایه اتوموبیل.
 - ماشین می‌خوام.
+با راننده؟
- بی‌راننده.
+ چند ساعت؟
-نمی‌دونم.
 می‌شینی پشت رُل، بعد از شش سال، دستات عرق کرده، ضربان قلبت بالا رفته، فاصله‌ی بین نفس‌هات کم شده، با خودت فکر می‌کنی یعنی هنوز می‌تونم برونم؟
ماشین حرکت می‌کنه، قلبت داره از گلوت میاد بیرون. پا رو روی گاز فشار می‌دی، یه صدایی می‌گه: بچسبون، بچسبون، تخت کن پدال رو. موسیقی اشک‌ات رو در آورده و همچنان پات رو فشار می‌دی، چشمت به سرعت‌سنج هست، دستت رو می‌کوبی روی فرمون و داد می‌کشی، تندتر، لعنتی تندتر، می‌ری و می‌ری و خودت رو توی جاده‌ پُر پیچ و خم چالوس می‌بینی. اشک امون نمی‌ده، لعنتی جلوت رو نمی‌تونی ببینی. یه دستت به فرمون، یه دستت تند و تند اشک‌ها رو پاک می‌کنه. سیگار رو می‌تکونه.

 
Lonestar داره می‌خونه:
 Baby when you touch me 
I can feel how much you love 
and it just blows me away 
I've never been this close to anyone or anything

و تو پدال گاز رو چسبوندی، دیگه جایی رو نمی‌بینی، از کنار کوه‌ها که می‌گذری، می‌رسی به راه صاف، پات رو می‌کوبی روی ترمز، هق‌هق، امونت نمی‌ده، لعنتی، لعنتی، رانندگی و سرعت و اشک هم دیگه آرومت نمی‌کنه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر