میدانی حضرت آقا، روزگاری، خوانده بودی برایم:
این روزها، آدمها نه حرمت عشق را نگه میدارند نه حرمت فاصله را نه حرمت خلوت آدمها
را؛ خیالی هم نیست چون گریزی نیست از این آدمها. سپرده بودی، گر در کویم برسند
مرا بگویند که بیچراغ رویم این شبهای سرد و خاموش را تاب نمیآوری. میدانی رفیق
روزهای بیقراری، برایم گفته بودی: که چقدر میترسیدی و هنوز هم میترسی از آدمها.
چقدر آنروزها برایم غریبه مینمود این ترس و دلهره از آدمها. چقدر دور مینمود
ترس از همنوعان. اکنون اما چه همه میترسم از آدمها، چه همه ترسناکاند آدمها
از فاصلهی نزدیک؛ چه همه بیشتر میدانیشان و بیشتر در پی آنی که دور شوی. اصلاً
بدوی، فرار کنی، فاصله بگیری. بیشتر در پی آنی که از هرچه وسیله است که مسبب تماس
آنهاست با تو بگریزی. آه، کاش میدانستی چه مایه ترسیدهام، تا کجا وحشتزدهام
از دیدنِ خود حقیقی آدمها. تو همیشه فراری بودهای از آدمهایی که تو را بیشتر میخواستهاند،
بگویمت به صدایی رسا با سری بالا و زبان بگشایم به اعترافی تلخ که من اکنون از
نَفْس آدمها، از آدمیت، از دوپایان ترسیدهام، وحشتزدهام، فراریام، رمیدهام.
دستم بگیر و بگریزانم از این همه دروغ و ریا و تظاهر. دستم بگیر و با خود ببر. سخت
ترسیدهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر