از
بیمارستان رسیدهام خانه. بغض دارم. خستهام، ترسیدهام، نگرانم.
اینجور
وقتها معمولا با کسی حرف نمیزنم.
چراغ
اتاق خاموش است. شمع کمجانی روشن.
اشک از
گوشهی چشمانم روان است.
تقهای
به در میخورد. جواب نمیدهم.
دستگیرهی
در آرام پایین میآید، از میان پلکهای نیمبسته نگاهش میکنم.
پسرک سرش
را دزدکی داخل میکند. اوضاع را که امن میبیند، در را کمی باز تر میکند و از لای
در میخزد توی اتاق. در را دوباره میبندد. میآید کنار تخت میایستد. گوشش را به
دهان من نزدیک میکند؛ انگاری میخواهد ببیند زندهام، نفس میکشم، بیدارم، نمیدانم
کدام یکی، به گمانم آن آخری. دستهایش را به کمرش میزند و زل میزند به صورتم،
نگاهش سنگینی میکند. به نظر میرسد از تنفسم چیزی دستگیرش نشده. شمعدان را
برمیدارد، شمع را نزدیک صورتم میآورد، دلهره دارم که شمع روی صورتم نیافتد و هم
این که در تلاشم پلکهایم نلرزد. انگاری آنچه میخواسته را فهمیده. شمعدان را سر
جایش میگذارد. با نوک انگشت رد اشک را از کنار چشمانم پاک میکند. میآید بالای
تخت، مینشیند روی قفسه سینهام، نمیدانم او سنگینتر شده یا من کمطاقت. نفسم
بالا نمیآید. دستهایش را دو طرف صورتم میگذارد و میگوید: «گریه نکن، نمیمیره،
خوب میشه. من مطئمنم.» با چشمان بسته میپرسم: «مطئمن یا مطمئن؟» میگوید:
«مگه فرقی هم میکنه؟ مهم اینه که نمیمیره.» بغلش میکنم، پیشانیاش را میبوسم،
لبخند میزنم و میگویم: «میدونی چقد دوست دارم؟» سرش را تکان میدهد و میگوید:
«حالا که خندیدی پاشو با کامپیوتر نقاشی کنیم. » میگویم: «صبر کن روشنش کنم،
یه چیزی بنویسم، بعد، خب؟» میگوید: «خب. »بیشرف کوتوله میداند عاشقش هستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر