چهارشنبه، مهر ۲۶

برای وبلاگم به بهانه یازده‌سالگی‌اش

دو هفته از شروع ترم دانشگاه گذشته بود. ترم یک. شهر غریب، هم‌اتاقی‌ها هر یک به شکلی عجیب غریبه، یک روز زنگ زد و گفت:" یه هدیه کوچیک برات دارم، برو این آدرس یه وبلاگ ساختم، برای این که تنهاییت رو پر کنی." گفتم:" دل خوش؟ خودت چطوری؟". فکر کردم چه خنده‌دار است نوشته‌هایت را به جای این که روی کاغذ بنویسی، تایپ کنی. چه ناجور است آنچه برای دلت می‌نگاری، کسان دیگری هم ببیند. گفتم: "بی‌خیال دوست جان، من به رسوا بودن عادت ندارم." گفت:" با نام خودت ننویس."

 شدم صبور بانو و هی نوشتم و نوشتم. اوایل بلد نبودم، گاهی از گوشه کنار می‌خواندم، خوشم می‌آمد، تایپ می‌کردم در بخش مطلب جدید وبلاگ، بی‌آن‌که منبع داشته باشند نوشته‌ها، اعتراف می‌کنم جرات نداشتم آنچه خودم می‌نوشتم را علنی کنم. می‌ترسیدم. کم‌کم یاد گرفتم اسم این کار سرقت ادبی است. کنارش گذاشتم و یا تلاش می‌کردم نام نویسنده را پیدا کنم، حالا حس بهتری داشتم. بعدترش تصمیم گرفتم مطالب خودم را بنویسم، بی‌واهمه.

 نشستم به خواندن و مرور این سال‌ها، در وبلاگم جیغ زده‌ام، موهایم را کشیده‌ام، خندیده‌ام، گریه‌ کرده‌ام، عاشق بوده‌ام، فراق را چشیده‌ام، تنهایی را، تلخی را، درد را، یک شب نشسته‌ام به هق‌هق و زاری آرشیو چهارسال را پاک کرده‌ام. نگاه می‌کنم یازده‌سال گذشته است. این قدح، قدح درد، شد کس تمام بی‌کسی‌هایم.

 گوشی را برداشتم، زنگ زدم و گفتم:" می‌دانی یازده‌سال گذشت از آن شب سرد و تلخ، چه خوب است که این وبلاگ را دارم." گفت:" بانو، صبور بانو، تحمل بایدت به عمر باقی مانده."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر