آن بالا، نشسته بودیم توی ماشین و حرف، حرف، حرف. هوا تازه داشت سرد میشد. شیشههای
ماشین را کشیده بود بالا. دست به سینه نشسته بودم. "سردته؟"
"نه." پاکت را برداشت و با انگشت به تهش ضربه زد، درست مثل وقتی که میخوای
به تیلههای رنگی ضربه بزنی. سه سیگار از پاکت آمدند بیرون. پاکت را گرفت جلوی من.
برداشتم، "ممنون". یک سیگار برداشت و گذاشت گوشهی لبش، سیگارش را روشن
کرد و فندک را گرفت زیر سیگارم. پاکت را گذاشت روی داشبورد. حرف، حرف، حرف و دستش
که با دستم بازی میکرد و مهربانی پسِ آن دست که به نقد جان دوبارهتر میخواهمش.
پاکت را برداشتم. سیگاری گوشهی لبم گذاشتم و سیگاری به او دادم. گذاشت کنار لبش.
سیگارم را روشن کردم. هوا تاریک شده بود، باران بر شیشه و سقف ماشین ضرب گرفته
بود. فندک را گرفتم زیر سیگارش. شعله در چشمانش میرقصید. آه، چشمانش، چشمانش، برق
چشمانش...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر