پنجشنبه، شهریور ۷

آن خانه بی‌تو و این خانه بی‌باران

آن خانه برای من عزیز بود. عزیز هست. عزیز خواهد ماند حتی اگر... این خانه و آن روزها برای من عزیز باقی می‌مانند. از اینجا رفته‌ایم. دو سه روزی می‌شود. خانه‌ی جدید را هم دوست دارم. خانه‌ی جدید پنجره‌ی اتاقم رو به خیابان باز می‌شود. می‌توانم در تاریکی شب بی‌آنکه چراغ را روشن کنم، گوشه‌ی پرده را کنار دهم و عبور رهگذران را از فاصله‌ی کم ببینم. می‌توانم با شروع باران صدایش را بر سنگ‌فرش بشنوم و یا دستم را از پنجره بیرون بیاورم توی کوچه و قطرات باران بنشیند بر دستانم و باران، باران پس از آن روز، در خیال من، همیشه بر شیشه جلوی اتوموبیل تو ضرب می‌گیرد، باران یعنی این که تو نشسته باشی و من نشسته باشم کنارت. ضرب گرفته باشند دانه‌ها بر شیشه‌ و سیگارهامان دود شود و نفس تو کنار نفس‌ام باشد. من می‌ترسم. من اما می‌ترسم از جاهای بی‌خاطره. آن خانه برایم عزیز است که خاطره‌ی آغوش عزیزترینی را بر شانه دارد. خانه‌ی جدید شاید هیچ وقت شاهد این در آغوش کشیدن و آن لب بر لب گذاشتن‌ها و به هم تنیدن‌ها نباشد. می‌ترسم. می‌ترسم از خانه‌ی جدید. شاید هیچ‌گاه تو نیایی و پای پنجره منتظر نمانی. شاید هیچ‌گاه پیامکی نرسد از تو که:" من رسیدم، بیا..." راستی چرا باران نمی‌بارد!

۱ نظر: