دوشنبه، مهر ۱

نذارین بچه‌ها برن مدرسه

اول دبستان که بودم مادر مانتو و شلوار و مقعنه‌ام رو دوخته بود. از یک هفته قبل از شروع مدرسه کیفم آماده بود و دفتر و مداد و لیوان و یه سری خرت و پرت دیگه توی کیفم بود. هر  روز وسایل رو از توی کیف بیرون می‌آوردم و نگاه‌ می‌کردم به وسایل و لباسم رو تنم می‌کردم و باز می‌گذاشتم سر جاش. اولین روز مدرسه مانتو و شلوار سورمه‌ایم رو تنم کردم، مقنعه‌ی آبی آسمانی رو سرم کردم و کیف سورمه‌ای به کول و جوراب سفید و کفش سورمه‌ای به پا، از در خونه اومدم بیرون. مادر دستم رو گرفته بود و پیاده رفتیم تا مدرسه، خیلی دور نبود. اگر الان بود ده دقیقه بیشتر طول نمی‌کشید، مادر اما گام‌هاش رو آهسته کرده بود که من بتونم کنارش راه برم و عقب نیوفتم. وقتی رسیدیم مدرسه چند دقیقه بعدش اسم‌ها رو از میکروفون می‌خوندن و هر کس توی صف خودش می‌ایستاد. مادر پرسیدن:"می‌خوای بمونم." گفتم:"نه." بعد ناظم گفت کسی هست بتونه بیاد یه چیزی بخونه، طبعاً منظورش قرآن بود، من اما نفهمیدم دستم رو بردم بالا و رفتم اون جلو ایستادم. میکروفون رو گرفتم دستم و همون جوری که پدر با دقت باهام کار کرده بود، خوندم: بشنو از نی چون شکایت می‌کند، از جدایی‌ها حکایت می‌کند، از نیستان تا مرا... طبعاً نذاشتن تا آخر بخونم آخه قرآن نبود. خانوم ناظم گفت:"تا همین‌جاش بسه." گریه‌ام گرفت، هیچی نگفتم و رفتم سرجام ایستادم، نگفتم که هنوز خیلی‌ش مونده. مثل حالا که هنوز خیلی حرف‌ها رو نمی‌گم و توی دلم نگه می‌دارم حتی عادت ندارم بلندبلند فکر کنم. بی‌صدایی و سکوت شده همدم روزهام، جوری که گاهی می‌ترسم حرف زدن از یادم بره.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر