اول دبستان که بودم مادر مانتو و شلوار و مقعنهام رو دوخته
بود. از یک هفته قبل از شروع مدرسه کیفم آماده بود و دفتر و مداد و لیوان و یه سری
خرت و پرت دیگه توی کیفم بود. هر روز
وسایل رو از توی کیف بیرون میآوردم و نگاه میکردم به وسایل و لباسم رو تنم میکردم
و باز میگذاشتم سر جاش. اولین روز مدرسه مانتو و شلوار سورمهایم رو تنم کردم،
مقنعهی آبی آسمانی رو سرم کردم و کیف سورمهای به کول و جوراب سفید و کفش سورمهای
به پا، از در خونه اومدم بیرون. مادر دستم رو گرفته بود و پیاده رفتیم تا مدرسه،
خیلی دور نبود. اگر الان بود ده دقیقه بیشتر طول نمیکشید، مادر اما گامهاش رو
آهسته کرده بود که من بتونم کنارش راه برم و عقب نیوفتم. وقتی رسیدیم مدرسه چند
دقیقه بعدش اسمها رو از میکروفون میخوندن و هر کس توی صف خودش میایستاد. مادر
پرسیدن:"میخوای بمونم." گفتم:"نه." بعد ناظم گفت کسی هست
بتونه بیاد یه چیزی بخونه، طبعاً منظورش قرآن بود، من اما نفهمیدم دستم رو بردم
بالا و رفتم اون جلو ایستادم. میکروفون رو گرفتم دستم و همون جوری که پدر با دقت
باهام کار کرده بود، خوندم: بشنو از نی چون شکایت میکند، از جداییها حکایت میکند،
از نیستان تا مرا... طبعاً نذاشتن تا آخر بخونم آخه قرآن نبود. خانوم ناظم
گفت:"تا همینجاش بسه." گریهام گرفت، هیچی نگفتم و رفتم سرجام ایستادم،
نگفتم که هنوز خیلیش مونده. مثل حالا که هنوز خیلی حرفها رو نمیگم و توی دلم
نگه میدارم حتی عادت ندارم بلندبلند فکر کنم. بیصدایی و سکوت شده همدم روزهام،
جوری که گاهی میترسم حرف زدن از یادم بره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر