مردها
مردها وقتی میرسن به سیوپنجسالگی و بعد از اون، جذابتر
میشن. درست همون وقتی که کنار شقیقههاشون تارهای سفید بیشتری دیده میشه و چهرهشون
کمی جاافتاده به نظر میرسه. درست تو سن و سالی که شاید چند دل شکسته پشتسر
خودشون جا گذاشته باشن. درست توی همین سن هست که شاید تونسته باشن به شناختی نسبی،
از زن، رسیده باشن. تو اما فرقت با بقیه همین بود که میشناختی تمام زوایای روح و
جسم را. دست میگذاشتی و دست مییافتی به نبایدها. به آن، منحساسیتها. من نقطهضعفها.
من نمیدانم دربرابرت چه کنمها. تو اما دانسته بودی چه همه کنار تو قلبم آرام
ندارد و پیوسته به جست و خیز است. تو همهی اینها را دانستی و به خیال خود فاصله
گرفتی. باشد. قبول. من اما در تخت دراز میکشم. چشمانم را میبندم. لباس میپوشم و
آسیمهسر، نفسنفس زنان تا اتاق تو میآیم. در آغوش میکشمت و دور از هر همهمهای
لب بر لبات میگذارم و در آغوشات میمانم. چشم باز میکنم و تو نیستی. از همین دور، از همین فاصله تو را بوسهباران میکنم. تو لبخند بر
لب داشتهباش. تو خوب باش. دنیای من همین است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر