در راه برگشت، نشستهام ردیف اول قسمت خانمها. پا انداختهام
روی پا. دست و شانهی چپم مثل همیشه درد دارند. کاپشن را انداختهام روی شانهام.
کولهپشتیام را بغل گرفتهام. سرم را به شیشهی اتوبوس تکیه دادهام و چشمانم
بسته است. یک گوشی هندزفری توی گوشم و گوشی دیگرش آویزان است برای شنیدن صداهای
مورد نیاز احتمالی معمولاً هر دو را توی گوشم نمیگذارم. حال خوبی ندارم. بغض دو
هفتهایست خفهام کرده است. شجریان دارد میخواند:" من چرا دل به تو دادم که دلم
میشکنی ای دوست؛ یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی ای دوست." یک چیزی در
یک جای دلم در حال انفجار است. این دو هفتهی لعنتی و ماجرایش ویرانم کرده است. حال خوشی ندارم این خانم کناری هم هی یک
چیزی میگوید. چشمم را که باز میکنم ببینم چه میخواهد، شانهاش را میچرخاند و گوشیاش را میگیرد آنطرف
و میگوید: "اِ چرا نگاه میکنی من چی مینویسم." دو سه باری هم این کار را تکرار میکند. جماعتِ خود درگیر ِ دل به نشاطی هستند. خب ما که کاری با
شما نداریم، شما چرا به ما دست میزنید؟ هان!
نوشتارت در آن چار خط آخر
پاسخ دادنحذفشده گنگ و بهم ریخته سراسر
چو خط ها را کنیم جایی کپی پیست
شود ترتیب شان o.k. توی تکست
اَلا ای صاحب وبلاگ، کجایی؟
چه باشد علت این جابجایی؟
خطا از خواندن خوانندگان است؟
و یا تقصیر از آپلودتان است؟