صدایش که بالا میرود، میروم گوشهای مینشینم و زلمیزنم
به او، خوب میداند که میترسم، وحشت دارم از دعوا و مرافعه، لرز میکنم از جر و
بحث. خوب که هوار زد، آرام که شد، میآید مینشیند روبهرویم،
چانهام را میگیرد و صاف نگاه میکند به چشمانم و میگوید: دست خودم نبود.
نگاهش میکنم بیصدا، تکرار میکند، تعمدی نبود. شانههایم
را تکان میدهد و میگوید: حرف بزن، چیزی بگو و من خاموش نگاه میکنم، صاف به
چشمانش. دستانش را آرام از شانههایم برمیدارم، دستانم را روی زمین
میگذارم و از جایم بلند میشوم. میروم به سمت حیاط، لب حوض مینشینم، خم میشوم
و سرم را در آب سرد فرومیبرم.سنگینی نگاهش را حس میکنم، خوب میدانم از پشت سر دارد
نگاهم میکند، خوب میداند که بیشتر فاصله میگیرم.
در را پشت سرم میبندم، صدای بستهشدن در میپیچد توی کوچه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر