رفتهام اینجا
چنانچه خوش داشتید تشریف بیاورید، خوشم میدارید.
فصل انار است و دانه کردهام انارها را و
نگاه کردهام به دانههای دلم که به غایت دلتنگاند و نمیدانند تو دقیقاً
کجای این دنیای لعنتی هستی. نگاه میکنم به دستانم که خونرنگاند، چون دلِ زخمیام، و فکر میکنم در فصل انار و دلتنگی، در این فصل دلدیوانگیها، کاش، کاش زندگی جور
دیگری بود.
در دنیا، هستند مردانی که برای نگفتن، سیگاری آتش میزنند و اندکاندک مینوشند و زیرلب زمزمه میکنند و سیگار نیمهشان را رها میکنند و لیوان به دست چرخی میزنند و مینشنیند کنارت و دلت را دوبارهتر میبرند. اما نمیگویند...
رفتهبودیم پشتبام. نشسته بودم روی کاشیهای سرد لبِ
بام. پیام دادم از اینجا که منم، دوستترت میدارم. نوشته بود تو همهجایی و اینجا
نیستی و حالا کجایی؟ گفتم که کجا نشستهام و باد سردی میوزد و بساط کباب و نوش و منقل هم به
راه است و عکس فرستاده بودم. نوشته بود که این زغالهای تفته را میخواهم چه کنم
که با تو یکجور میسوزم و بیتو هزارجور. نوشیده بودم وبیپروا و پرده، پرسیده
بودم دقیقاً کجایات را سوزاندهام. زنگ زده بود و میخندید که مستی یا به ادای
طربی. ایستاده بودم لب بام و از میان جمع یکیشان جیغ زد که خدایا! اونجا چه کار
داری. بیا پایین، زهر نکنی به همه امشبو. عکس فرستاده بودم که کجا ایستادهام.
گفته بود که با تو و بیتو همیشه میترسم. گفت دیوانه برو پایین، دلم دارد هزارتکه میشود.
من اما با او از هیچجا نمیافتادم. میدانست و رفت. و از همهی دنیا افتادم و بعد
از او بر همهی بلندیها میترسم و
گیج میزنم...
راستش با توجه به تجربهها و تاب آوردنهای پیشین
در مواجه با فقدان عزیزترینهایم درست تا همین یکماه پیش
فکرمیکردم که مفهوم مرگ را دریافتهام، که با مرگ مشکلی ندارم، که خیلی راحت با
مرگ کنار میآیم و راحت مرگ را میپذیرم. وقتی دارم از مرگ میگویم، هدفم مرگ خود
و ترس از مرگ نیست، نه، مشخصاً دارم از مرگ عزیزان و نزدیکانم حرف میزنم. اینکه
در بینفس شدنشان، نفسم قطع میشود. چندروزی به تخت پناه میبرم و بعد برمیگردم
به زندگی و یادشان را در گوشهی دل زنده و جاندار نگهمیدارم. اما از یک ماه پیش
تا امروز، این مرگ، این نبودن به من ثابت کرد که نه، اینطورها هم نیست که خیال
کردهام. انگار خیلی مهم است که چهکسی راهی شده باشد آنسوی زندگی، که چهکسی از
کنارم رفته باشد، که چهکسی مرا تنها گذاشته باشد، که چهکسی را همراهم نداشته
باشم. که من از آن بالابلندییهای قله، از آن ارتفاع بینظیر، زمین خوردم. از آن
هم پایینتر، افتادم به قعر دریا، رفتم آن پایین و چهارزانو در عمقآب نشستهام و
نمیتوانم هنوز که هنوز است بعد از یکماه، خودم را جمع وجور کنم و بکشم بالا.
انگار نمیتوانم دوبارهتر از دل آتش و
خاکستر به در آیم. انگار ریسمان بندبازی گسسته باشد و من از آن بالا به یکباره رسیده
باشم به زمین، خونینومالین. و در این پایین چقدر مهم است، چقدر مهم است آنکه
رفته و دیگر نیست و کمداریاش، چهکسی باشد. چقدر مهم است...
توی خونهی ما از بچگی دو صدا میپیچید. شجریان و
ناظری. در مبتذلترین حالت صدای داریوش بود که پدرومادرم دوست داشتن و گوگوش ( بگم
چقدر از ایشون بدم میاومد و میاد که خفه نشم.) چون مادرم دوست داشتن. بقیهی
خوانندهها مبتذل بودن و مارو به راه کج میکشوندن. اوضاع این بود تا دوسال آخر
دبیرستان. کمکم ابی خوش سالهای نوجوانی و جوانی اضافه شد و رفت و رفت تا رسید به
روزهای دانشجویی که در خوابگاه اغلب تنها میموندم. محوطهای با سهساختمان چهارطبقه و در هر طبقه ده اتاق و در هر اتاق، ششدانشجو حالا
بماند که هرکس بسته به اراده، خواسته یا امکان مالی خودش میتونست اتاق خصوصی، دو
نفره یا سه نفره بگیره. اما اونچیزی که مهم بود، حس خفگی جمعه بود وقتی که میتونم
به جرئت بگم هرسهساختمان تقریباً خالی میشد. اونموقع بود که درست برای اولینبار
حس کردم یهپناه دارم. یه جای امن و یه صدای آرامبخش. اونوقت بود که صدای
استادشجریان دستمو میگرفت و از همهی دنیا رها میکرد. احساس تنهایی نبود.
خوابگاه خالی نبود. منتظر جمعه بودم که ساختمون خوابگاه خالی از پر بشه و صدای
استاد طنین بندازه. قبلتر، در شهری غریبه، روزهایی که کلاس داشتم سخت میگذشت اما
به لطف صدای استاد، راه کوتاهتر میشد و راه زیباتر. درست دهسال بعد برای گذر از
اون مرد سیاه که روزهامو به خاکستر کشوند با حضور پررنگ یکدوست و حمایت و بودنهاش
و یادآوری کردنش، دوباره زندگیرو سپردم به صدای استاد. دستمو گرفت و کشید بالا و بالا
و بالاتر. دوباره شد پناه و رهایی. دوباره برگشت به زندگی اگه بشه اسمشرو گذاشت
زندگی معمولی. و گذشت. من در اون آب حیات زندهمانی کردم و آرامش گرفتم و زندگی
کردم و شدم دوباره من. و حالا دوباره بعد از سالها در سوگ همون دوست به قعر دریا
نشستهم و هیچچیز هنوز نتونسته کمی از اندوه من کم کنه یا بتونه آرومم کنه و باز
دوباره این صدا، صدای استادشجریان، یکبار دیگه داره دست منو میگیره بعد از یکماه.
دوباره داره یادم میاره و یادم میده که من ققنوسم. دوباره دستمو گرفته و داره میکشه
بالا به سطح دریا. دوباره داره کنار اومدن و پذیرفتنرو یادم میاره. صدایی که
همیشه همراهمه، دوست و رفیقمه، صدای گریهها و عاشقانهها و نالهها و سوختنها و
پرپرزدنها و بالاپریدنهامه. صدایی که منو میکُشه و دوباره حیات میبخشه. یکبار
دیگه این صدا داره کمکم میکنه که روی پاهام بایستم و غم و اندوه و رنج فراقرو
تاب بیارم و ببلعم تا روزی که دوباره طاقت نور رو داشته باشم و بتونم از تاریکی
بیرون بیام. اگه تا حالا دل ندادین، اگه تابهحال نشنیدین وقتشه ازش کمک بگیرین.
وقتشه خودتونو نجات بدین. وقتشه پناه بگیرین. امیدوارم به جبران همهی مددهای
ایشون برای همهی دلها، سلامتیشونه برگرده. یکبار، برای یکبار هم که شده معجزه
معنای دوبارهای پیدا کنه و فرصتی بشه تا ایشون با اجرایی زنده دوباره بشن پادزهر،
پناه، تریاک، درمان و راه و تکیهگاه...
درست
برعکس عموی بزرگم که در فحش فوق تخصص داشت و هر چیزی بلد بود و نبود و از ذهنش میگذشت
را نثار طرف مقابل میکرد، پدرم فحش نمیداد. دیگر خیلی که عرصه تنگ میشد و
اینقدر فشار بهاش میآمد و اگر طرف حسابی به او زور آورده بود، میگفت «گوساله»
و من همیشه هم، تصورم این بود که طرف منفجر میشود از شدت خنده و فرار را بر قرار
ترجیح میدهد. به
ما اما، اگر قرار بود حرفی بزند وقتی به چه سر حدی عصبانیاش میکردیم، فحشش این
بود که میگفت «آدم حسابی» اما، اما، این آدم حسابی را با یک لحنی میگفت که تو
میشنیدی آخر آدم ناحسابی و هزارویک فحش ناجور دیگر هم میتوانستی از بغلش
درآوری. و چقدر برای من سنگین بود، شنیدن این حرف. آخرین باری که پدرم این را گفت،
من سه روز از اتاقم بیرون نیامده بودم، حالا بماند که چه کرده بودم که پدر و مادر
و برادرم را به حد مرگ ترسانده و نگران کرده بودم که من همیشه کله خراب بودهام و
همیشه، هیچ از فردا نیاندیشمطور زندگی کردهام. به این فکرمیکنم که چقدر
شنیدن این برایم سخت بوده و بعدترها و امروز و فرداها چه کلفتها شنیدهام و
خواهم شنید و خم به ابرو نیاوردهام و زهرخند به لب گذشتهام و میگذرم که حالا
کسی نمیتواند ادعا کند که من تغییر نکردهام. که بیا، این هم تغییر.